۱۳۹۷ خرداد ۳۰, چهارشنبه

نامه‌ای که در کنارِ تختِ‌ خواب پیدا شد



عصمت کهزاد حمل1397

وسط اتاق می‌ایستد، رویِ پای راست ‌اش می‌ چرخد. احمدظاهر می‌ خواند:"امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم..." دقیقن نمی‌داند برای کدام یک چرخیده‌ است: آهنگِ احمدظاهر یا، راضی بودن از سر و صورتِ اتاق که برای مُردن آماده شده ‌است؟ هنوز هم نمی‌داند. این را گفتم چون در روزِ29 اسد در شفاخانۀ ابنِ‌سینا یک‌ بارِ دیگر از خودش پرسیده‌ بود: "حقیقتأ برای کدام یک چرخیده‌ است؟" به خودش پاسخ داده‌ بود: "اگر صادق باشم، نمی‌دانم".
امروز خلافِ عادت یک ‌ساعت دیرتر از خواب بیدار می‌شود، روی تخت می‌نشیند و بدنش را کش‌ و‌قوس می‌دهد. از تخت می‌پرد پایین و درست وسط اتاق شروع می‌کند به شنا‌ رفتن. حساب می‌کند: دوازده بار شنا‌ رفته‌ است. بلند می‌شود، نگاهی به سینه‌ هایش می‌اندازد: "بدنم خیلی خوب بوده، چرا قبل از این متوجه‌اش نشده‌ام؟...حتمن چیز‌های دیگری هم هست که از کنارش گذشته‌ام". از پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد، چیزی که توجه‌اش را جلب کند وجود ندارد. قوطی سیگار را از روی میز بر می‌دارد و یکی برای خودش روشن می‌کند. از روزی که تصمیم گرفته‌ بود سیگار بکشد تا امروز صبح، تغیراتی در سیگار کشیدنش نیاورده‌ است؛ همیشه "ایسی بلک" می‌ کشد. وقتی از او پرسیده‌ بود: "چرا ایسی بلک؟" کوتاه جواب داده‌ بود: "چرا ایسی بلک نه؟". همیشه‌ی خدا سوال را با سوال پاسخ می‌دهد؛ مدت‌ها قبل، وقتی مهسا از او پرسیده‌ بود: " راستی، چرا این‌قدر کم حرف می‌زنی؟" پیالۀ چایش را زمین گذاشته ‌بود: " چرا باید کم حرف نزنم؟" آنهایی که رامین را می‌شناسد، خوب می‌داند که اگر چیزی از او بپرسند، می‌بایست آمادۀ پاسخ دادن هم باشند. سیگار دارد تمام می‌شود، آخرین دود را به درونِ سینه‌اش می‌برد، چشمانش را می‌ بندد، گویی این‌هم ادامۀ منطقی همان روند است.
ساعت ده‌ صبح را نشان می‌دهد. کتاب را می‌بندد، کتاب را طوری می‌بندد که گویی تمام کتابهای جهان را خوانده است. این‌بار گوشۀ ورق را قات نمی‌کند، می‌داند که دیگر نمی‌تواند کتاب بخواند، می‌داند که این آخرین کلمات است که بر زبانش نقش می ‌بندد: "برای کسی‌که تصمیم به مُردن گرفته باشد، قات کردنِ ورق چه معنایی می‌تواند داشته‌ باشد؟... هیچ... بدرود کتابهای عزیز...". آخرین کلماتِ کتاب را با خودش تکرار می‌کند، طوری آدم خیال می‌کند به حافظه اش می‌سپارد: " تنها یک مسألۀ فلسفی واقعن جدّی وجود دارد و آن‌هم خودکُشی است. فوریّتِ یک مسئله را عمل کردن تعیین می‌کند...".  این‌ها را می‎‌گوید و به سقفِ اتاق خیره می‌شود بدونِ این‌که به خودِ سقف فکر کند. به پنجره نزدیک می‎‌شود، نگاهِ معنادار و طولانی به بیرون می‌اندازد. نگاهش یادآورِ آخرین نگاهِ حضرتِ آدم است هنگامِ خروج از بهشت.
 اتاق را جاروب می‌زند، پرده‌ها را پایین می‌کشد، کتابها را خیلی دقیق و منظم می‌چیند، عکس‌اش را از بالای طاقِ کتابها پایین می‌کشد، با تکه‌ی آن را پاک و پاکیزه‌ اش می‌کند. باخودش می‌گوید: " چیزی را تغییر نداد؛ آن همه دستی که برایم تکان می‌خورد".  تاریخ عکس در گوشه‌ی آن درج شده‌ است: 3 جوزا-1385.
دوم جوزای سال 1385 است. معلم روبروی قطارِ شاگردان، بعد از ده دقیقه صحبت کردن در بارۀ 3جوزا و روز معلم می‌چرخد و به رامین می‌گوید، فردا در بارۀ روزِ معلم مقاله بخواند. رامین به هوا می‌ پرد و آن روز تا خانه می ‌دود. آن روز برای غذا خوردن هم نمی‌آید، دروازۀ اتاق را به رویش می‌بندد و، یکسر در بارۀ معلم و روزش می‌نویسد. برخلافِ روزهای دگر، بعد از ظهر نمی‌خوابد. شب خیلی با عجله برای صرفِ غدا می‌آید و خیلی زود به اتاقش بر می‌گردد. ساعت یازدۀ شب می‌خوابد و صبحِ زود بیدار می‌شود. روزِ به یاد ماندنی است: شاگردان همه حاضر اند، همگی با پدران و مادرانِ شان آمده‌ اند. برنامه شروع می‌شود؛ تلاوتِ قرآن، بعد چند بیت شعر و بلاخره صدای بلندگو رامین را به جایگاه می‌خواهد. همگی او را می‌بیند، صدایش را می‌شنود، اولین بار است که این همه آدم برایش دست تکان می‌دهند. سر از پا نمی‌شناسد، قلبش با شدتِ ممکن می‌تپد. به طرفِ پدر و مادرش می‌بیند، هردو دست تکان می‌دهند، پدر لبخند می‌زند، مادر لبخند می‌زند؛ لبخندِ توآم با اشک. مقاله به آخر می‌رسد، آخرین جملات را با هیجان وصف ناشدنی می‌خواند، صدایش می‌لرزد، بدنش می‌لرزد، مقاله به آخر رسیده‌ است. ورق را در جیب‌ اش می‌گذارد و برای آخرین بار به سوی جمعیت می‌بیند، به لبخندِ پدرش، به چشمانِ اشک‌آلودِ مادرش، به دست‌های که برایش تکان می‌خورد، به خوشبختی‌اش. یکی از آن پایین عکس می‌ اندازد: 3جوزای سال 1385.
قابِ عکس پاک و پاکیزه شده‌ است، آن را بر می‌دارد و در برابرِ چمشانش قرار می‌دهد، شاید می‌شود گفت: به عکسی که درونِ قاب است خیره می‌شود. تنها عکس‌العملی که می‌تواند نشان بدهد لبخندی است گذرا که هنوز تکمیل نشده محو می‌شود. از خودش می‌پرسد:" چه بلایی بر سرم آمده‌است؟ آن بچۀ هیجانیِ که برای روزِ معلم مقاله می‌خواند کجا رفته‌ است؟ نسبتِ من با آن بچه چه می‌تواند باشد؟..." به هیچ کدام پاسخ نمی‌دهد. برای آخرین‌بار روی عکس دست می‌کشد و قاب را بالای طاق می‌گذارد. در تمامِ این مدت احمدظاهر می‌خواند: "امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم...".  از هفت صبح که از خواب بیدار شده تا حالا که عکس را بالای طاق می‌گذارد، ده‌بار آهنگ به آخر رسیده و او ده‌بار از اول گذاشته‌ است.
 قابِ عکس بالای طاق است، درونِ قاب، عکسِ پسر‌بچه‌ی که در روزِ معلم مقاله می‌خواند. به پنجره نزدیک می‌شود، مردی با گادی‌اش آشغال های روی سرک را جمع می‌کند، با یونیفورمِ نارنجی‌ رنگ، با بیلی در دست و با دستانی که دستکش پوشیده‌ اند.
همان‌جا ایستاده‌ است، مردی نارنجی پوش به راه می‌افتد؛ می‌رود و می‌رود و دیگر مردی نارنجی‌ پوشی در میان نیست؛ او رفته ‌است. رفته ‌است تا در محله‌ی دیگر گند و کثافاتِ آدم‌های که نارنجی‌پوش نیستند را پاک کند. قوطی سیگار را از روی میز بر می‌دارد، روی آن نوشته شده‌ است"ایسی بلک". دودی غلیظی را به درونِ سینه‌ اش می‌برد، سینه ‌اش خارش می‌کند، گلویش و شُش‌هایش. کیف می‌کند.
آهنگ به نیمه‌هایش رسیده‌ است. دوباره از اول می‌گذارد. از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. بر می‌گردد و شروع می‌کند به مرتّب کردنِ تختِ خواب؛ بالشت را سرجایش می‌گذارد، زیرانداز را می‌تکاند و دوباره پهن می‌کند. می‌پرد روی تخت و دراز می‌کشد. دست‌هایش را ولو می‌دهد به دوطرف و چشمانش را می‌بندد.با خودش می‌گوید: "فرض کنیم من دگر مُرده‌ام، کسی از بالا تماشا می‌کند. نه نه. کسی اینطوری نمی‌میرد".
 بلند می‌شود، به چهارسویش می‌بیند، از اتاق می‌زند بیرون. خودش را می‌زند به آن راه! دروازه را تک تک می‌کند؛ کسی جواب نمی‌دهد. سراسیمه می‌شود، به دروازه می‌کوبد، صدای نمی‌شنود؛ تلفون را از جیب‌ اش بیرون می‌کند و شمارۀ خودش را  می‌گیرد؛ خاموش است. وارخطا می‌شود، فریاد می‌زند، دیوانه‌ وار به دروازه می‌کوبد. دروازه را می‌کشد، باز می‌شود.
با عجله وارد اتاق شده و همانجا میخکوب می‌شود. خودش را می‌بیند که روی تخت افتاده ‌است، بی‌حرکت. سرش به طرف چپِ تخت و دستِ راستش از کنارۀ راستِ تخت آویزان شده‌ است، نوکِ انگشتانش به زمین می‌رسد. بوی گاز اتاق را برداشته‌ است، احمدظاهر می‌خواند: "امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم...". کنارِ تخت دو نامه افتاده‌ است؛ چرا دو نامه؟ شاید برای دو هدفِ کاملن متفاوت، هنوز کسی نمی‌داند. وسوسه می‌شود تا بازش کند. بازش کند؟ نمی‌داند. چرا باید باز نکند؟ باز‌هم نمی‌داند. خودش را  خم می‌کند و نامه‌ها را بر می ‌دارد. می‌ خواند:
"من، رامین احمدی، شبِ سومِ اسدِ 1395 در عالمِ رؤیا دیدم که در انتحاری، در چهارراهی در شهرِ کابل کشته می‌شوم. به شکلِ فجیعی هم کشته می‌شوم. در این انفجار هردو پایم را از دست می‌دهم، آدمهای زیادی در خون شناور اند، مثلِ ماهیِ که توسطِ موج به کنارِ دریا آورده شده‌ باشد. بنأ با عقلِ سلیم و حواسِ درست تصمیم گرفته‌ام به شیوۀ خودم بمیرم. می‌خواهم یکبار هم که شده به خواستِ خودم کاری انجام داده‌باشم. این را گفتم چون تولدم نیز به خواستِ خودم نبود. حالا مرگِ ناخواسته هم علاوه شد: صبح از خانه بیرون می‌زنی، به امیدهای بیشمار. به یکباره‌گی دفترِ زندگی‌ات بسته می‌شود. به شکلِ وحشتناکی هم بسته می‌شود. حتمن مشتاق‌ اید بدانید چگونه می‌خواهم بیمرم. در واقع من می‌خواهم این‌گونه بمیرم: در حالی‌که شرابِ موردِ علاقه‌ ام را تا آخرین جرعه‌اش سرکشیده‌ ام، احمدظاهر در کنارِ تخت ‌ام می‌خواند" امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم..."
 اتاقم تمام و کمال پاک و پاکیزه و منظم است. پرده‌های اتاقم کاملن کشیده شده‌ است. درست در این لحظه است که از تخت‌ام بلند می‌شوم، شیرِ گاز را باز می‌کنم و برمی ‌گردم. روی تخت دراز می ‌کشم. در حالی‌که به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم، صاحبِ مرگِ خود می‌شوم. مرگم را به زنجیر می‌ کشم.".
 نقطه‌ی آخر در نامه طوری گذاشته شده‌ است که اگر حواسِ‌مان را جمع کنیم می‌فهمیم که یک چیزش هست؛ به گونه‌ی که خواننده تصوّر می‌کند نویسندۀ نامه درست بعد از این‌ که نقطۀ آخری را گذاشته، زده زیرِ گریه و هق هق گریسته‌ است...والله اعلم.
نامه‌ی دومی خیلی کوتاه نوشته شده‌ است: " مهسای عزیزم! می‌دانم از من دلِ خوشی نداری، اما من همیشه دوستت داشته‌ام. کسی در آستانه‌ی مرگ نمی‌تواند دروغ ببافد، نمی‌تواند به فریب و نیرنگ فکر کند؛ این‌ها همه برای قبل از مرگ است، برای زندگی روزانه...مهسای دیوانه!عاشقت‌ام، با گفتنِ این‌ها روحم به آرامش می‌رسد، استخوان‌هایم در گور آرام می‌گیرند...دگر ادامه نمی‌دهم، باید قلمم را کنار بگذارم، نمی‌دانم چرا همه‌اش می‌خواهم پا پس بکشم، به تعویق بیاندازم. به هر صورت من می‌روم تا برای مُردن آماده شوم...".
    دوباره وسط اتاق می‌ایستد، روی پای راست‌ اش می‌چرخد. این‌ بار بیشتر می‌چرخد، در تمامِ مدتِ که چرخیده‌ است همزمان اشک ریخته‌ است. اگر از خودش بپرسد:" وقتی می‌چرخی چرا می‌زنی زیرِ گریه؟" به احتمالِ بسیار زیاد پاسخ می‌دهد: "گریه؟ من فقط داشتم می‌چرخیدم!".  احمدظاهر می‌خواند: "امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم..." باز هم نمی‌داند به خاطر کدام یک چرخیده‌ است: صدای احمدظاهر یا، مُردن آن‌گونه که می‌خواهد؟ این‌بار به نظر می‌رسد تأثیرِ دومی بیشتر است، اما نمی‌توان گفت بخاطرِ دومی چرخیده‌ است. با خودش می‌گوید: "درست شد. حالا درست شد. باید این‌ گونه بمیرم".
اتاق برای مُردن آماده شده‌است. بلند می‌شود، شیرِ گاز را آزاد می‌کند. برمی‌گردد سمتِ تخت. نرسیده به تخت چیزی تکانش می‌دهد. خدایِ من، شراب! شراب ندارد، شب‌هنگام همه را سرکشیده‌است. شیرِ گاز را می‌بندد. کشوی میز را عقب می‌کشد و پول را بر می‌دارد. دوهزار افغانی، همه‌اش. هشت‌صد افغانی کافی است برای شراب: دو بوتل آب معدنیِ کوچک از شرابِ گندمی-وطنی. هشت‌صد را کنار می‌گذارد. دوازده‌صد را برمی‌گرداند و در کشو می‌گذارد. باخودش می‌گوید: " این دوازده‌ صد را برای کِی، برای چه کنار گذاشته‌است؟" پاسخ نمی‌دهد.
 آن دوازده‌ صد را نیز برمی‌دارد" اگر مردِ نارنجی پوش را دیدم، این دوازده‌ صد را برایش می‌دهم. حتا اگر ممکن بود که  برهنه به اتاق برگردم لباسهایم را نیز برایش می‌دادم. برای یک جسد هیچ چیز مهم نیست". همه را برمی‌دارد. دروازه را قُفل کرده و بیرون می‌زند.
هیچ‌ چیز مثلِ سابق نیست. آدمها، موترها، جاده‌ها، حتا آن مردِ نارنجی پوش مثلِ سابق نیست. همه‌ چیز دگرگون به نظر می‌رسد. همه‌اش می‌خواهد بایستد؛ به چیزها نگاه کند، به گفتگوها گوش سپارد، به چهره‌ها خیره شود: آخرین نگاه به‌سوی جهان از چشمِ کسی‌که محکوم به مرگ شده‌است. همه‌ اش می‌خواهد فریاد بزند: "دنیا! دوستِ‌تان دارم، موترها! دوستِ‌تان دارم. مردِ نارنجی‌پوش! عاشقت هستم. مردِ نارنجی‌ پوش را می بیند که لبخند می‌زند: " مرد! همیشه‌ی خدا مست و ملنگی ". با خودش می‌گوید:" اگر در این لحظات با "مهسا" روبرو شوم، چکار می‌کنم؟ خدایِ من! مثلِ روز روشن است، در برابرش زانو می‌زنم، گوشه‌ی چادرش را می‌بوسم، به چشمانم می‌مالم، شراب را از یاد خواهم بُرد".
با نگاه‌های بسیار مشتاق به چهار‌راه می‌رسد. چیزی دیگری نیز به چهار‌راه رسیده‌است. هنوز نمی‌داند آن چیزِ دیگر چه می‌تواند باشد. آن چیزِ دیگر در قامتِ دودِ غلیظ و صدای مهیب خودش را نشان می‌دهد. جهان به یکباره‌گی تاریک می‌شود و فریادهای که همه غافلگیر شده‌است، از دلِ این تاریکی به آسمانها می‌رسد. هردو پایش را از دست داده‌ است، پای راست‌اش کمی دورتر میانِ خونِ خودش افتاده‌ است. پای راست‌ اش، که اندکی قبل در وسطِ اتاق می‌چرخید، حالا میانِ خونِ خودش بی‌ حرکت، مات و مبهوت افتاده‌ است. نمی‌توان گفت می‌چرخد، فقط افتاده‌ است؛ مات و مبهوت. بارِ نخست است که پایش را از این فاصله می‌بیند. پایِ راست ‌اش اگر می‌توانست بچرخد، رامین می‌توانست خودش را هنگامی که می‌ رقصد، تصور کند. پای راست ‌اش که معلوم نبود با آهنگِ احمدظاهر می‌چرخید یا، بخاطرِ اتاقی که آمادۀ مُردن بود. پای راست‌ اش هنوز نمی‌داند برای چه چرخیده‌است، و نیز نمی‌داند برای چه دیگر نمی‌تواند بچرخد. پایِ راست‌ اش. اگر می‌توانست یک کلمه هم بگوید حتمن می‌ گفت: "بدرود پایِ راستِ عزیز...".
صدای آژیر امبولانس‌‌ها کنترول چهار‌راه را در دست می‌ گیرند. انگار آمده‌ است تا جسدها را دست‌گیر کنند. جسدها دستگیر می‌شوند. کمی دورتر از چهار‌راه، آدمهای که هنوز جسد نیستند به تلویزیون خیره شده‌اند و به عملیاتِ دستگیریِ جسدها گوش سپرده‌اند. کمی دورتر، دورتر، آدمهای که هنوز جسد نیستند در حالِ نوشتنِ بیانیه اند تا توضیح بدهند که چند جسد را دستگیر کرده‌اند. هیچ کس از رامین نمی‌گوید؛ او نه در شمارِ جسد آمده‌ است و، نه در شمارِ کسانی که هنوز جسد نیستند. رامین در دورخِ میانِ جسدها و آنهای که هنوز جسد نیستند، فراموش شده‌ است. رامین در مُردنِ خودش ناکام شده‌ است.
در اتاق، احمدظاهر همچنان می‌ خواند: "امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم..." هیچ پایی راستی نمی‌چرخد. اتاق منتظر است تا کسی در آن بمیرد، تا کسی در آن بچرخد. کسی نیست که در آن بمیرد، کسی نیست که در آن بچرخد. احمدظاهر کماکان می‌خواند...و اتاق کماکان منتظر است.
امروز 28 اسد است؛ بیرون به شکلِ وحشتناکی ساکت است. انگار کابل از فرطِ خستگی خوابیده‌است. گویی شهر به دامنه‌ها عقب ‌نشینی کرده‌ است. از تلویزیون می‌شنود:"بیننده‌گانِ عزیز! امروز 28 اسد، سال‌روزِ استردادِ استقلالِ افغانستان است". تلویزیون را خاموش می‌کند. بیرون، آدم‌های که هنوز جسد نیستند، در تالارِ بزرگی سخنرانی دارند؛ سخنرانی در بارۀ استقلالِ افغانستان و، این‌که این استرداد چقدر دشوار بوده‌است! به نوبت برای خودِ شان سخنرانی می‌کنند.
 اگر کسی از راهِ دور تالار را تماشا کند، آدم‌های را می‌بیند که در حالِ بازیِ خاصی استند؛ بازیِ که تنها اشتراک‌کننده‌گان زبانش را می‌دانند. یکی‌ از ایشان به نوبت دیگران را صدا می‌زند و آنها به نوبت می‌آیند، سخنرانی می کند و بر می‌گردند. یکی بلند می‌شود، اسمش را صدا زده‌ است؛ عصایش را برمی‌دارد، دونفر از بازوانش تکیه‌ کرده‌ است و لنگان لنگان به  راه می‌افتد: "ما روس‌ها را به بهترین شکل‌اش بیرون کردیم، جهاد کردیم، ما مزدورانِ حلقه به گوش را به زانو درآوردیم، ما اجینت‌های استخباراتِ منطقه را سرجای‌شان نشاندیم. وضعیتِ امروزِ افغانستان محصولِ جهادِ مجاهدین است..." تالار برایش دست می‌زند، با دست زدن‌های حاضرین در تالار، لنگان  لنگان برمی‌گردد. هیچ کس به رامین فکر نمی‌کند، به پاهایش. به اجسادی که دیگر نمی‌توانند دست بزنند و به مادرانِ که دیگر نمی‌توانند بخوابند. هیچ‌کس.
 چشمانش را باز می‌کند. مادر کنارش نشسته‌ است. لبخند می‌زند؛ هر آدمی که  دست ‌اش به دهانش رسیده‌باشد، می‌داند که لبخندِ مادر واقعی نیست. مادر طوری لبخند می‌زند که اگر به جایِ لبخند حرف می‌زد، حتمن این کلمات از دهانش بیرون می‌پرید: " چطور برایت بگویم؟ دگر برای ابد نمی‌توانی راه بروی!". مادر پیشانی‌اش را می‌بوسد و کنارش می‌نشیند. "مادر، کمک کُن کمی راست بنشینم". دهانش، کلمات را طوری ادأ می‌کند که دهانِ یک جسد می‌تواند بگوید: "کُمک کن درونِ قبر بخزم!". لحاف را از رویِ نیم‌تنه‌ی پایین‌اش کنار می‌زند، یکبارِ دگر با واقعیتِ زندگی‌اش عجین می‌شود: پاهایش نیست، هردو باهم. احساس می‌کند میانِ زمین و هوا معلّق است؛ احساسِ بالونی را دارد که دیگر هرگز به زمین نمی‌نشیند. مادر برایش سیگار روشن می‌کند: ایسی بِلک. رامین شاخ در می‌آورد؛ مادر هیچ‌گاه برایش سیگار روشن نکرده‌ بود. هروقت او را در حالِ سیگار کشیدن می‌دید، سیگار را از دستش می‌گرفت و داخلی سطلِ‌ آشغال می‌انداخت. دوبار قوطیِ سیگار را از  جیب‌ اش گرفته بود و داخلِ آتش انداخته‌ بود. با نگاهِ پرسش‌ برانگیز به سوی مادر می‌بیند، مادر با نگاهش پاسخ می‌دهد: "می‌دانم!".
سیگار را نیمه‌تمام می‌گذارد. ریه‌هایش خسته است، می‌شود گفت سوگوار است؛ آخر آن پاها پاهای او هم هست! ریه‌ها که بدونِ پا نمی‌تواند راه برود، نمی‌تواند برود برای خودش سیگار بخرد. سیگارِ نیمه‌تمام را داخلِ سطلِ آشغال می‌اندازد. نگاهِ ناامیدش را به‌ سوی مادر تنظیم می‌کند:" می‌خواهی برایت شعر بخوانم؟" مادر فرصت نمی‌کند پاسخ بدهد:" حتا اگر نخواهی هم این دو بیت را می‌خوانم، اگر دوست نداشتی گوش‌هایت را محکم بگیر، این‌طوری برای خودم می‌خوانم!". می‌خواند:
به‌جایِ این همه قُرص و ب‌جای آب و غذا
برام، مادرِ من! زهرِ مار می‌باید...*
مادر پِلک‌هایش را می‌جنباند تا قطراتِ مصمّمِ اشک را پس بزند، رامین از مادرش تقلید می‌کند...اشک‌ها کارِ شان را کرده‌است.
29اسد 1395 است. تختِ شماره8 ملاقاتی دارد. مادرش می‌گوید: "خانمی که گُل دستش گرفته، نامزدش است." در قریه‌ی در ولایت هلمند، شبانه موردِ کمینِ طالبان قرار گرفته‌ است. مرمی به لگنش اصابت کرده‌، برای همین او را به رو خوابانده‌ است. شب‌ها با جیغِ بلند از خواب می‌پرد، صورتش را به بالشت فشار می‌دهد و بسیار اندوه‌گینانه می‌گرید. تمامی مریضانِ اتاقِ 115 به جیغ و گریستن عادت کرده‌ اند: "بخواب، بخواب احمد، ما همه کنارت هستیم. اینجا شفاخانه است...".
 "بمبِ کنارِ جاده موترِ‌مان را به هوا بلند کرده‌بود. حمید، حمید از وسط دونیم شده‌ بود. ملیشه‌های طالبان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد...من، من به زمین میخکوب شده‌ بودم، نمی‌توانستم بلند شوم. طالبان، طالبان..."  احمد اینها را می‌گوید و دوباره به خواب می‌رود.
سکوت، دیکتاتور‌مآبانه در اتاق حاکم می‌شود. نفس‌های شمرده شمرده‌ی احمد تنها صدای است که از سنگینی این سکوت می‌کاهد. "داکتر بریالی به اتاقِ عمل، داکتر بریالی به اتاقِ عمل" صدای بلندگو آخرین حضورِ سکوت را هم پس می‌زند...همگی با واقعیت‌های شخصی و منحصر به فردِ شان تنها می‌ماند؛ شفاخانۀ ابنِ‌سینا، اتاقِ115.

*شعر از مزدا مهرگان است.  
حمل1397 - کابل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر