عصمت کهزاد -کابل
کاپلستون در "تاریخ
فلسفه"اش جملهای از هگل نقل میکند: "نامِ یونان برای قلوبِ مردم با
فرهنگِ اروپا اثرِ وطن را دارد. ص16". برتراند راسل در "تاریخ
فلسفه"اش وقتی میخواهد از ظهورِ تمدنِ خاصِ یونانی یاد کند، به گونهای شگفت
زده میشود: "در سرتاسرِ تاریخ، هیچ چیزی شگفت انگیزتر یا توجیهش دشوارتر از
ظهورِ ناگهانیِ تمدن در یونان نیست.ص17". راسل در ادامه میآورد:
"بسیاری از عوامل تمدن هزاران سال پیش از
ظهور تمدنِ یونانی در مصر و بین النهرین وجود داشت، و از آن مناطق به
سرزمینهای همسایه هم رسیده بود. ولی هنوز عناصری خاصی لازم بود تا تمدن پدید آید.
سرانجام یونانیان این کمبود را برطرف کردند. پیشرفتهای یونانیان در هنر و ادب بر
همه کس معلوم است؛ اما آنچه این قوم در زمینهی فکرِ محض آوردند از توفیقهای
هنری و ادبی آنها نیز کم نظیرتر است. ریاضیات و علم و فلسفه را یونانیان پدید
آوردند. تاریخ نویسی متمایز از وقایعنگاریِ محض را آنها آغاز کردند. آنها بودند
که بیآنکه پایبندِ زنجیر تعصبات موروثی باشند آزادانه در بارۀ ماهیتِ جهان و
مقاصد حیات به تحقیق پرداختند...ص17".
کاپلستون نیز عدمِ تعصب و
شاید گفت فراخبالیِ یونانی را یکی از عواملِ ظهور تمدن در یونان میداند. نبودِ
سنتِ مقتدر و به تبعِ آن دست و پا گیر از یک سو و دین یونانی با خصیصهی غیرِ
کشیشگونه و غیرِ نظاممند از سوی دیگر به ظهورِ تمدن، علم و فلسفه در یونان یاری
رسانده اند: "آنان در آغاز معرفت را برای خود معرفت جستجو میکردند، و آن را
با یک روح علمی و آزاد خالی از غرض و تعصب دنبال مینمودند. به علاوه، به واسطۀ
خصوصیت دین یونانی، آنان فارغ از هر طبقۀ کشیشگونهای بودند که ممکن بود سنتهای
نیرومند و عقاید غیر مستدل داشته باشد، که سخت پایبند آنها باشد و آنها را تنها به
معدودی منتقل کند و درعین حال مانعِ پیشرفت و توسعۀ علم آزاد گردد. ص24".
مراد فرهادپور در گفتگوی
در موردِ تراژدیِ یونانی از مثلثی خاصِ یونانی یاد میکند که در رأسِ آن
"فرهنگ" قرار گرفته است. به باورِ فرهادپور این مثلث در یونان برخلافِ
همتایانِ رومی و شرقی اش که در آنها به ترتیب دولت و دین در رأسِ آن قرار گرفتهاند،
زمینهسازِ تراژدی از نوع خاص یونانی اش شده است. چیزی که کاپلستون از آن با
عنوانِ "طبقۀ کشیشگونه و نظاممند" یاد میکند در هردو موردِ رومی و
شرقی قابل تشخیص است؛ هردو قائل به خطوطِ سرخ اند و این دست و پای روحِ علمی-فلسفی
را میبندد.در یک کلام، پرداختن به جهانِ بیرونی، با توسل به ادله و براهین و بی
توجهی به پاسخ های که ادیان و اساطیر
به این پرسشها داده اند. با تمامِ اینها
اما پرسشِ توأم با شگفتی هنوز پابرجاست: "تمدنِ یونانی چگونه شکل گرفت؟"
پاسخ دادن به این پرسش در توانِ این حقیر نیست.
فیلسوفان-جهانشناسانِ پیشا-سقراطی
ارسطو در
"مابعدالطبیعه" میآورد: طالس کسی است که در سرآغازِ فلسفه است. کاپلستون
این سرآمد بودن را اینگونه توضیح میدهد: طالس نخستین فیلسوفی است که مفهوم
"وحدت در اختلاف" را درک میکند.
اهمیت این نخستین متفکر در
طرح این پرسش است که "طبیعت نهایی عالم چیست؟" و نه در در پاسخی که به
این پرسش میدهد، یاد در دلایلی که برای این پاسخ ارائه میکند.
طبیعتِ نهایی عالم چیست؟
آیا حرکت و تغییر واقعی اند یا توّهمِ محض؟ کثرتِ موجود در عالم را چگونه باید
توضیح داد؟ جوهرِ اولیه یا مادهالمواد کدام/کدامها اند؟ پروسهی انتقال چگونه
اتفاق میافتد؟ اینها و پرسشهای از این دست فیلسوفانِ پیشا-سقراطی را به خود
مشغول و مصروف کردهاند. هرکدام به نوبهی خود و از موقعیتِ منحصر به خودش به این
پرسشها پاسخ میدهند.
پاسخِ طالس به پرسش نخست و
به گونهی تمامی پرسشها، مطرح کردنِ مفهوم "وحدت در اختلاف" است. مادهالمواد
یا جوهرِ اولیهی طبیعت "آب" است؛ کثرت موجود در عالم را میتوان با
حالتهای متفاوت عنصرِ آب توضیح داد و توجیه کرد.
ارسطو معتقد است که شاید مشاهداتِ ذیل طالس را
به این رأی رهنمون شده باشد: غذای همه چیزها دارای رطوبت است و اینکه خودِ گرما از
رطوبت تشکیل شده است. بذرهای همۀ اشیای طبیعت رطوبتی دارد، و آب مبدأ طبیعتِ
چیزهای مرطوب است. احتمال دارد موضوع تبخیر و اینکه آب ممکن است مه یا هوا شود، یا
اگر پروسهی یخ بستن اندکی جلو برود، آب به خاک تبدیل شود.
جوهر اولیه در آناکسمیندر
به چیزی ازلی و نامتناهی بدل میشود. جوهرِ بی حد، ازلی و بی زمان که تمام جهانها
را فرا گرفته است. به نظر میرسد جوهر اولیهی طالس با آناکسمیندر به جوهرِ کُلیتر
و فراگیرتر و در عینِ حال به چیزی مبهم تر بدل میشود، با این حال اما وی از مادهگرایی
طالسی فراتر نمیرود. این سلسله وقتی به آناکسمنیس میرسد، یک بارِ دیگر وضاحت و
روشنی طالسی در رابطه با جوهرِ اولیه به چشم میآید. جوهرِ اولیهی آناکمنیسی
"هوا" است؛ هوا به خودی خود نامرئی است، اما در فرایندِ تکاثف و تخلخل(انقباض
و انبساط) مرئی میشود، به چشم میآید. کاپلستون معتقد است فیلسوفانِ ملطی همگی
قایل به ازلیّت ماده بودند. فکرِ یک آغازِ مطلق در بارۀ این عالمِ مادی در ذهنِ
آنان خطور نمیکند-هرآنچه هست حرکت است و تغییر، وحدت و کثرت و فرایندِ شدنِ
متواتر.
فیثاغوریان اما تا حدودی
از مادهانگاری و ماتریالیسمِ ملطی-ایونی فاصله میگیرند. آنان معقتدند که اشیأ
همان اعداد اند. برای روشنتر شدنِ ادعای شان اعلام کردند که عددِ "یک"
نقطه است، "دو" خط است، "سه" سطح است و "چهار" حجم
و یا جسم است. اینگونه بود که آنان مفاهیم ریاضی را به قلمرو واقعیت منتقل کردند.
ارسطو در مابعدالطبیعه آورده است: کسانی که فیثاغوریان نامیده میشدند خود را وقفِ
ریاضیات کردند، آنان نخستین کسانی بودند که این رشتهی دانش را پیشرفت دادند، و
چون در آن پرورش یافته بودند، پنداشتند که اصولِ آن اصولِ تمام اشیأ است.
ایدۀ حرکت و تغییر در
هراکلیتوس به اوج خودش میرسد، به گونهی که او را با گفتهی معروفاش میشناسیم:
شما نمیتوانید دوبار در یک رودخانه گام نهید، زیرا آبهای تازه پیوسته جریان دارد
و بر شما میگذرد. هراکلیتوش معتقد است که جوهر اولیهی اشیأ "آتش" است:
یک آتش همیشه زنده است، با مقادیری از آن که افروخته میشود و مقادیری که خاموش میگردد.
هراکلیتوس پروسهی فراز و نشیب را پیش میکشد تا چگونگی فرایندِ انتقال را توضیح
بدهد.
آتش وقتی منقبض شد مرطوب میشود،
و تحت فشار به آب مبدل میگردد، آب وقتی
منجمد شد به صورت خاک در میآید. با این وجود میتوان گفت که آتش در نزد هراکلیتوس
یک امکانِ بالقوه است که میتواند به امکانهای دیگر تبدیل شود.
به پارمنیدس میرسیم. "واحد"
پارمنیدس به نوعی پادانگارهی در مقابل تغییر و حرکتِ هراکلیتی است: وجود یا واحد
هست، صیرورت و تغییر توهم است. وجود نه کثرت پذیر است و نه هم از لاوجود بوجود
آمده است. کثرت نیز توهم است. وجود از لحاظِ زمانی نامتناهی است و از لحاظِ مکانی
متناهی. با در نظرداشتِ نکات بالا میتوان پرسید: اگر وجود از لحاظِ مکانی متناهی
است، این تناهی توسط چه چیز انجام شده است؟ چگونه از نامتناهی قیچی شده است؟ ملیسوس معتقد است که وجودِ پارمنیدسی واحد نیست؛
چون اگر واقعأ موجود باشد، میبایست دارای اجزأ باشد، واحد نیست. در این میان اما
زنون وارد میدان میشود، به جانبداری از
استادش: پارمنیدس. او میگوید: حرکت و تغییر واقعأ توهم است، حتا اگر وجود
کثرت را بپذیریم(که به نظر میرسد نپذیرد!). اگر کثرتی وجود دارد، پس ما باید
بتوانیم بگوییم چند تا وجود دارد، لااقل باید شمردنی باشد، اگر شمردنی نباشد چطوری
میتواند وجود داشته باشد؟
زنون معتقد است که
هستی(واقعیت) از ملأ ساخته شده است که یک متصلِ کامل است و حرکت در این اتصال
غیرممکن. حرکت میبایست تغییر موقعیت و طیِ فاصله باشد، دراین صورت تغییر موقعیت
از کجا؟ به کجا؟ اگر خط از نقاطِ نامتناهی تشکیل شده است، پس حرکت در مسیر
نامتناهی یک توهم محض است، بی معناست. زنون برای اینکه نشان بدهد حرکت در جسمِ
متصل توهم است مثالی میآورد: فرض کنید شما میخواهید از یک طرف ورزشگاه به طرف
دیگر بروید، در این صورت باید نقاط نامتناهی را در زمان متناهی بپیمایید، این بی
معناست.
او همچنان برای اینکه ادعای پارمنیدس را در
موردِ انکار خلأ منطقی و مستحکم جلوه دهد، و آرأ پارمنیدس را توجیه بکند، دوباره
دست به دامان مثال میشود: لحظهی فرض کنید که مکانی وجود دارد که اشیأ در آن
هستند، اگر آن مکان چیزی نیست، پس اشیأ نمیتواند در آن وجود داشته باشد، اما اگر
چیزی هست خودِ آن در مکان باید باشد و آن مکان در مکانِ دیگر و...پس پامنیدس در
انکار خلأ محق است.
زمان مناسب فرا رسیده است
تا امپدکلس با عناصر اربعهاش وارد میدان شود. او اهتمام میورزد تا این نبرد
وکشاکش بر سر تغییر و حرکت را به گونهی مرفوع سازد. او نه واحد پارمنیدسی را
کاملأ میپذیرد و نه حرکتِ هراکلیتی و فیثاغورثی را: وجود واحد نیست، چون عناصر
اربعه وجود دارند و هیچ کدام به دیگری تقلیل پذیر نیستند. حرکتِ مطلقِ هراکلیتی
نیز نمیتواند صادق باشد، چون قبل از آن عناصر اربعه هرکدام به نوبهی خودش وجود
مستقل دارند-نیروهای عشق و نفرت پروسهی انتقال وادغامِ عناصر چهارگانه را به پیش
میراند و تا بی نهایت ادامه دارد.
به باورِ امپدکلس، در آغاز مواد به هم مخلوط اند
واین نشان میدهد که در آغاز عشق و محبت حاکم است، نیروی کین و نفرت اندک اندک
نفوذ کرده و مواد را از هم دور میسازد، اینگونه است که موادِ مخوطِ اولیه به
عناصر چهارگانه تجزیه میشود. نبردِ عشق و نفرت تا بی نهایت ادامه دارد.
اینجا اتفاق خاصی میافتد:
آناکساگوراس "نوس" یا عقل را به عنوانِ عنصر قایم بذات و نامتناهی وارد
عمل کرده و معتقد است که عقل به جای عشق و نفرت میتواند پروسهی ادغام و جداسازیِ
عناصر را به عهده گیرد.
آناکساگوراس واحد پارمنیدس
و تغییر هراکلیتی را همزمان پذیرفت، اما عناصرِ چهارگانهی امپدکلس را از آنجا
عناصر مستقل و جدا اند رد کرد: اشیأ در اختلاط دائم بسر میبرند-همه چیز در همه
چیز هست. تمیز دادنِ آن به عهدۀ عقل است. نوس یا عقل در تمام اشیای زنده، آدمیان،
حیوانات و گیاهان موجود است و یکسان، تفاوت در ابدانِ آنهاست که بدنِ کاملتر نوس
را تسهیل میکند و برعکس. با این حال، نکتهی را باید درنظر گرفت: نوس یا عقل
آناکساگوراسی هنوز ماده است، جسم است و جدا از جسم نیست؛ به گونهی نیروی درونی و
نظام بخشِ در درون اشیاست.
اتمیان وجود خلأ را
پذیرفت. به باور آنها از برخورد اتمهای نامتناهی که در خلأ در حرکتند جهان های بیشمار پدید میآیند. آنان
معتقد بودند که آنچه نیست به همان اندازه واقعی است که آنچه هست. فضا یا خلأ
جسمانی نیست، اما به اندازۀ جسم واقعی است. پیش از این فیثاغوریان نیز وجود خلأ را
برای جداسازیِ اعدادِ شان پذیرفته بودند. اتمیان حرکت را قائم به خود میپندارد،
وجودِ جسم غیر از خودِ حرکت که باعث حرکتِ جسم از بیرون شود، ضرورت ندارد. شمار
نامحدودی واحد تقسیم ناپذیر وجود دارند که "اتم" نام دارد و توسط حس
ادراک پذیر نیست و در خلأ حرکت میکند-
درپایان میتوان به چند
نکته اشاره کرد:
یک، آنان با مسائل
وحدت-کثرت دست به گریبان بودند که موفق به حلِ آن نشدند. به عنوان مثال میتوان از
پروسهی انتقال نام برد که کاملأ توضیح داده نشده است.
دو، در اندیشۀ فیلسوفان پیشاسقراطی
جهان عبارت بود از کُل یا نظامی که قانون بر آن حاکم است.
سه، فلسفۀ پیشاسقراطی بر
عالمِ خارجی یا عین، یا غیر خود متمرکز است. میتوان گفت طبیعت و جهان پیرامون
مسئلهی اصلی است.
چهار، آنان تمایزی میان
علم فزیکی(طبیعت) و فلسفه قائل نبودند. بنابر این میتوان به آنان عنوان جهانشناس
نیز داد.
تمام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر