عصمت کهزاد-کابل
دورۀ سوفسطائیان و سقراط
را به یک تعریف میتوان عطفِ توجه از طبیعت و جهانِ بیرونی به انسان و جهانِ
درونیِ فاعل شناسانده خواند. کاپلستون این چرخش را اینگونه شرح میدهد:
"تغییر توجه از شیء به شخص و فاعل، که این پیشرفت را ممکن ساخت، ابتدأ
درمیانِ سوفسطائیان پدیدار شد، و تا اندازۀ زیادی نتیجۀ ورشکستگی فلسفۀ پیشینِ
یونانی بود.ص99". او در ادامه میآورد: "در کنارِ شکاکیت که پیامدِ
فلسفۀ پیشترِ یونان بود، عاملِ دیگری که توجه را به فاعل شناسائی (خودِ انسان)
رهنمون شد، تفکر روز افزون در بارۀ پدیده های فرهنگ و تمدن بود، که تا اندازهی
زیادی به سبب آشنایی گسترده و وسیعِ یونانیان با مردمانِ خارجی حاصل شده
بود.ص100". این چرخش تا اندازهی زیاد بود که پروتاگوراس اعلام کرد"
انسان مقیاسِ همۀ چیزهاست، مقیاسِ هستیِ چیزهای که هست و مقیاسِ نیستیِ چیزهای که
نیست.106".
در مورد گفتهی پروتاگوراس
دو تفسیر وجود دارد: اولی معتقد است انسانِ موردِ اشارۀ پروتاگوراس انسانِ نوعی
است؛ انسان در کُلیتِ خود. این تفسیر کم وبیش به تفسیر دینی نزدیک است: مقامِ
والای انسان در برابرِ غیرِ انسان. تفسیر دومی به ما میگوید هدفِ پروتاگوراس از
این گفتهاش نوعی از نسبیتگرایی است، و انسانِ مورد نظرِ پروتاگوراس انسانِ فردی
است که به نوبهی خودش و در موقعیتِ خودش معیارِ آن چیزی است که بدان معتقد است. کاپلستون
معتقد است که این نسبیتگرایی با مزاجِ ارسطو سازگار نشد و او تصمیم گرفت که برای
مفاهیمِ کلیدی مانند عدالت، حق، دولت، شهروند و غیره تعاریف و بنیان های کُلی دست
و پا کند. کاپلستون در این مورد میآورد: " سقراط که دلبستگی و علاقهی عمده
به رفتارِ اخلاقی داشت، دریافت که "تعریف" صخرهی مطمئین فراهم میکند
که آدمیان بتوانند در میانِ دریای متلاطمِ نظریاتِ نسبیگرایانهی سوفسطائیان بر
آن بایستند.126".
برای دست یافتن به این
مهم، روشِ سقراط "استدلال های استقرائی" بود. ارسطو میگوید میتوان
"استدلال های استقرائی" را بحق به سقراط نسبت داد. اما اشتباه خواهد اگر
بپنداریم که سقراط در اشتغال به "استدلال های استقرائی" با مسائل منطقی
سر وکار داشت. این بدین معناست که نباید بپنداریم که سقراط نظریۀ صریحی در بارۀ
استقرأ از دیدگاهِ یک منطقی پدید آورده
است. کاپلستون روشِ سقراط را اینگونه توضیح میدهد: " دست یافتن به تعریف
صحیح و کُلی؛ و چون این استدلال از جزئی به کُلی، یا از کمتر کامل به کاملتر، پیش
میرفت، حقأ میتوان گفت که روشِ آن استقرأ بود.127".
اشتغال ذهنی سقراط به
مسائل اخلاقی، یا پرداختن به "عقلِ عملی" را میتوان در شناختِ روشنی از
حقیقت برای زندگی عملی درک کرد؛ سقراط معتقد بود که شناختی روشن از حقیقت برای
هدایتِ صحیح زندگی اساسی و بنیادی است. به
باورِ او میبایست افکارِ صحیح را به صورت روشنِ "تعریف" در
آورد، نه برای تفکر نظری بلکه برای غایت عملی. از این روزنه میتوان اشتغالِ ذهنی
سقراط به علمِ اخلاق را میتوان به فهم در آورد. نکتهی در آرای سقراط در رابطه با
"شرِّ اخلاقی" قابل توجه مینماید. سقراط باورمند است که شرّ به عنوان
شرّ و فی نفسه وجود ندارد، هیچ کس دانسته و از روی قصد مرتکبِ بدی نمیشود. هیچ کس
شرّ را به عنوانِ شرّ انتخاب نمیکند. این نکته را در موازاتِ این گفتهی سقراط
"معرفت و فضیلت یکی است" میتوان بهتر فهمید. به باورِ سقراط شخصِ عاقل
که میداند حق چیست، به آن عمل نیز میکند.
او این رأی اش را در مسائل
مربوط به مدینه و اجتماع نیز تعمیم میدهد: " برای فردِ یونانی که میخواهد
زندگیِ خوب داشته باشد شناختنِ اینکه دولت چیست و شهروند چه معنایی دارد، اهمیت
فراوان دارد.129".
در رابطه با آرأی اخلاقی
سقراط میتوان این اعتراض را وارد کرد: اگر طبیعیتِ انسان ثابت و دائمی است، و
بنابر این اگر ارزش های اخلاقی دائمی و تغییر ناپذیر است، و اگر این ثبات میتواند
همچون راهنما و قاعدهی در رفتار انسانی در نظر گرفته شود، آنگاه خطرِ "بت
سازی اخلاقی" جامعه و مدینه را تهدید نمیکند؟ میتوان به گونهی دیگری نیز
پرسید: با درنطرداشتِ آرأ فیلسوفانِ جدید و نسبیتِ اخلاقی در جهان مدرن، چقدر آرای
اخلاقی سقراط درست و قابل اجرا است؟ پاسخ دادن به این پرسش برای نویسندهی این
سطور میسر نیست.
نکتهی جالب و مهمی دیگری
در فلسفۀ سقراط وجود دارد که میبایست به آن اشاره کرد. سقراط به دموکراسیِ آتنی
بدبین است، او میپرسد:" اگر پزشک انسانی است که طب آموخته است، و اگر هیچ
بیماری خود را به دستِ کسی که معرفتی در طب ندارد نمی سپارد، انتخاب مناصب و
مشاغلِ عمومی با قرعه یا حتا با رأی انبوهی از مردم نا آموزده و بی تجربه نیز
نامعقول نیست؟ آدم وسوسه میشود این رأی سقراط را بکشاند و به نظریۀ فیلسوف شاهِ
افلاتون گره بزند! به نظر میرسد این وسوسه گمراه کننده نباشد. این را به نوعی میتوان
در مرگِ سقراط نیز دید؛ رأی اکثریتِ هیئت منصفه برای مرگِ سقراط به دلایلی که به نظر نمی رسد حقیقت داشته باشد!
حوزههای کوچک سقراطی
در آغاز باید پرسید: چرا
صفتِ کوچک؟ کاپلستون پاسخ میدهد: بدین خاطر که آنان ادامه دهندهی فکر سقراطی در
جهت خاصی بودند. کاپلستون حتا از عنوانِ "سقراط گرایانِ یک بعدی"
استفاده میکند تا نشان دهد که آنان فقط قسمتی از فکرِ سقراط را بسط دادند.
در "حوزۀ مگارا"
به اقلیدس مگارایی بر میخوریم. اقلیدس تحت تأثیر الئاییان وجود کثرت را انکار
کرد. و بدین جهت بود که وقتی نظریۀ اخلاق سقراط را پذیرفت وجود اصلِ متضاد با خیر
را نیز رد کرد؛ به باورِ سقراط واحد همان خیر است که اگر کثرت را بپذیریم، ناگزیر
اصلِ متضاد با آن را نیز باید در نظر داشته باشیم. برای اینکه نشان بدهد کثرت محال
است، دست به فن جدل و مباحثه شدند: "یک دانه گندم تودۀ از گندم نیست؛ دانۀ
دیگر بیفزاییم باز هم تودۀ از گندم نیست: چه وقت تودۀ گندم پدید میآید؟".
فیلسوف دیگر مگارایی دیودُرُس کرنوس ممکن را با واقعی یکی گرفت: فقط واقعی ممکن
است. مثلأ جهان وجود دارد، و جهان وجود ندارد، قضایای متناقض استند. بنابر این،
چون جهان بالفعل وجود دارد، پس غیر ممکن است که جهان وجود نداشته باشد.
نمایندۀ حوزۀ
الیسی-اِرِترایی فیدون است که به جدل و
مباحثۀ شبیه مگارایی پرداخت. و فیلسوف دیگر این حوزه مِنِدِ مُس به علم اخلاق
عقیده داشت، و معتقد به وحدتِ فضیلت-معرفت بود.
نخستین حوزۀ کلبی با
آنتیستنس شناخته می شود. به نظر می رسد این حوزه با سؤ تعبیر یکی از ابعادِ فلسفۀ
سقراط و همزمان با افراط در این بُعد خاص به وجود آمده است. کاپلستون معتقد است که در نزد آنان فضیلت مفهوم سلبی
بود-وارستگی و بی نیازی.
اصرار سقراط بر معرفت اخلاقی در نزد آنتیستنس به
گونۀ مبالغه آمیز به صورت تحقیر صریح نسبت به فراگرفتن علم و هنر در آمد: فضیلت به
خودی خود برای نیکبختی کافی است، هیچ چیز دیگر لازم نیست، و فضیلت فقدان آرزو،
آزادی از خواستها، و بی نیازی کامل است. آنتیستنس قویأ مخالف نظریۀ مُثُل بود، او
خطاب به افلاتون می گفت: ای افلاتون من یک اسب را می بینم. اما فرسّیت را نمی
بینم.
به باورِ او برای هرشیء می بایست نامِ خود آن
شیء را بکار برد. مثلأ باید گفت: انسان انسان است، یا خوب خوب است. نمی توانیم
بگوییم: انسان خوب است. به یک فرد فقط می توانیم طبیعت فردی خودش را نسبت دهیم،
نسبت دادنِ طبقه و خصوصیاتِ غیر فردی به
یک فرد جایز نیست.
حوزۀ کونائیان با نام
آرستیپوس گره خورده است. به نظر می رسد اساس و بنباد فکری آرستیپوس را آشنایی با
پروتاگوراس شکل داده باشد. این نظر که تنها معرفت حقیقی و واقعی از راهِ حواس ما
قابل حصول است. از راهِ حواس است که آرستیپوس به "اصل لذت" می رسد: غایت
رفتار باید به دست آوردن احساس های لذتبخش باشد. او اعلام کرد که احساس عبارت است
از حرکت. وقتی حرکت ملایم است، احساس
لذتبخش است، وقتی خشن است، درد هست؛ وقتی حرکت قابل ادراک نیست، یا وقتی اصلأ
حرکتی در کار نیست، نه درد هست و نه لذت. به نظر می رسد که کورنائیان به لذت جسمی
بیشتر ارج می گذارند، اما نکتۀ هست که باید در نظر گرفت، و آن اینکه به باور آنان انسان
خردمند در انتخاب خود از لذت آگاهی و
شناخت آینده را در نظر می گیرد. بنابر این، انسان خردمند نیاز به داوری دارد تا او
را قادر سازد که لذت های گوناگون زندگی را ارزیابی کند.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر